اگر صدایت را بشوند، شکار میشوی…
جان کراسینسکی، بازیگر آمریکایی سینما و تلویزیون، سومین تجربهی سینمایی خود را در مقام کارگردان با فیلمی در ژانر ترسناک به مخاطبان سینما ارزانی داشته است. خود او در نقش «لی ابوت» در فیلم بازی کرده است و همسر بازیگرش، امیلی بلانت، ایفاگر نقش «اِولین ابوت»، همسر «لی ابوت» است. فیلم که با بودجهای ۱۷ میلیون دلاری ساخته شده در گیشه به فروشی نزدیک به بیست برابر بودجهی تولیدیاش دست یافته است.
در طولِ تاریخ سینما، فیلمهای ژانر وحشت همیشه مخاطبان فراوانی داشته است، در عوض ساختِ این گونه فیلمها دشواریهای زیادی دارد، چرا که تماشاگر قرار است هر آنچه فیلم به شکل غیرواقعی روایت میکند باور کند و در مرحلهی بعدی پا به پای قسمتهای دلهره آور، همراه با شخصیتهای فیلم بترسد.
کراسینسکی با همراهی برایان وودز و اسکات بِک، فیلمنامه را به نگارش درآورده است. زن و شوهری به همراه سه فرزندشان در مکانی تقریبا خالی از سکنه در محاصرهی هیولاهایی زندگی میکنند که به صدا حساس هستند.
کوچکترین صدایی باعث میشود که این موجودات مکان انسانها را شناسایی و به آنها حمله کنند و در کسری از ثانیه آنها را بکشند. فرزند چهار سالهی این خانواده به خاطر اشتباهی که خواهر بزرگترش میکند در ابتدای فیلم کشته میشود. یک سال بعد، این خانواده که اکنون چهار نفرند، توانستهاند به سختی زنده بمانند و زندگی کنند اما مادرِ خانواده حامله است و زمانِ به دنیا آمدن فرزندش هم نزدیک است.
وجود نوزاد تازه به دنیا آمده یعنی سر و صدای غیرقابل کنترل. در ادامهی فیلم شاهد مبارزهی این خانواده با این موجوداتِ خونخوار هستیم.
کاراکترهای فیلم با زبان اشاره با هم صحبت میکنند مگر در مواردی که در کنار آبشار یا رودخانهای هستند که صدای آن خیلی بلند است یا در مکانهایی که خودشان سعی کردهاند آن را عایق صوتی کنند.
برخورد فیلمساز با نبود صدای بازیگران در اکثر صحنهها جالب و در خور تعمق است. این نبود، باعث شده تا بازیِ بازیگران خیلی به چشم بیاید. تماشاگر چون صدایِ آنها را نمیشنود (هر چند به شکل زیرنویس میبیند) بیشتر به حالتِ بدن و چهرهی بازیگرها دقت میکند تا متوجهی داستان شود. البته بازیگران هم به خوبی از عهدهی ایفای نقششان برآمدهاند. علاوه بر این، نبودِ صدا خود به نوعی باعث ایجاد ریتمی خاص در فیلم شده است.
دختر بزرگ خانواده ناشنواست (ولی اینقدر باهوش هست که دردسری ایجاد نکند) هر زمان که پلانهای فیلم محوریت او و تفکراتش است هیچ صدایی نمیشنویم حتی صدایِ محیط را. این نوع برش بعد از چند پلانِ صدادار (منظور از صدا، صدای محیط است نه کاراکترها) به یک پلانِ کاملا بیصدا باعث حس دلهره میشود و تمام حواسِ تماشاگر را به درونِ فیلم میکشاند. دخترک هیچ صدایی نمیشنود و هر لحظه ممکن است مورد حملهی موجوداتِ آدمکش قرار بگیرد و این که ما به عنوان مخاطب نیز صدایی نمیشنویم این حس را به ما القا میکند که ما در آن مکان هستیم و چیزی نمیشنویم و همین خطرات در کمین ما نیز هست.
کارگردان به نحوی احسن با پدیدهی صدا و نبودِ آن ما را میترساند و این خود نقطهی قوتی برای فیلم محسوب میشود.
در بررسی فیلمهای ترسناک، دو مفهوم متفاوت وجود دارد به نام ترس و دلهره. ترس زمانی برای مخاطب روی میدهد که شاهد اتفاقی وحشتناک باشد.
مثلا در این فیلم زمانی که پسر کوچک خانواده «ابوت» توسط هیولاها در زمانی کوتاه کشته میشود. موضوع دیگر، دلهره است. دلهره بخش اعظم فیلمهای ترسناک (همچنین در این فیلم) را به خود اختصاص میدهد. دلهره زمانی در مخاطب ایجاد می شود که بداند خطری در کمین کاراکتر فیلم است ولی خود کاراکتر آن را نمیداند. در فیلم A Quiet Place زمانی که ما متوجه میشویم میخی به شکل عمودی از یکی از پلههای خانه جدا شده و هر لحظه امکان دارد مادرِ خانواده که حامله نیز هست از پلهها عبور کند (فرو رفتن پا در میخ، کاراکتر را نمیکشد ولی صدای جیغِ حاصل از آن هیولاها را به درون خانه خواهد کشانید.) تا سر حد مرگ ما را دچار اضراب و دلهره میکند.
فیلم از لحاظ توازن میان ترس و دلهره موفق عمل کرده است و تماشاگر را تا انتها به دنبالِ خود میکشاند اما بزرگترین مشکل فیلم، فیلمنامهی آن است. با پایان یافتن فیلم سوالهای بسیاری در ذهن مخاطب به وجود میآید: چرا خبری راجع به بقیهی انسانها نیست؟
پدر چه طور این همه دوربین در محوطهی خانه نصب کرده است؟ چه طور وسیلهای که شبیه سمعک است قادر است روی هیولاها تاثیر بگذارد؟ پدرِ خانواده چه تحصیلات یا شغلی داشته که میتواند وسیلههایی با فرکانسِ صدایی مختلف بسازد؟ و خیلِ اعظم سوالات دیگر.
ضعفِ فیلمنامه، در دادن اطلاعات کم به بیننده است. علت وجود هیولاها در دنیای آدمها چیست؟ ما به عنوان مخاطب به یکباره با سرزمینی آخرالزمانی رو به رو هستیم که مدام در معرضِ حمله است ولی چرایی آن را نمیدانیم. این کمیِ اطلاعات باورپذیری فیلم را دچار مشکل میکند.
با این که فیلم اطلاعات دقیقی به دست نمیدهد (پدر اتاقی دارد که در آن دوربینهای محوطهشان را کنترل میکند و برای دخترش وسیلههایی شبیه به سمعک میسازد و معلوم نیست به چه دلیلی دخترش را از ورود به آنجا منع میکند.) در یک سوم پایانی، ما به عنوان مخاطب متوجه میشویم که سمعک جدید در دفع هیولاها موثر است (این که این وسیله چگونه عمل میکند نامعلوم است.) ما انتظار داریم که پدر به این کشفِ خود نائل شود ولی این اتفاق نمیافتد.
تنها در چند دقیقهی پایانی است که کاراکترها متوجه این موهبت و کشفِ جدید میشوند. بازی با این عنصرِ مهم روایی باعث شده که جنبهی درامِ فیلم به شکلی مصنوعی تشدید شود و حسِ دلهرهی شدیدی در مخاطب ایجاد شود اما در پایانِ فیلم مخاطب حس میکند که رو دست خورده است؛ چراکه در نهایت باورپذیری کارکردِ این وسیله برای مخاطب جای سوال دارد.
خلاصه بررسی:
در پایان دخترک کوچک فیلم به شکلی تصنعی با دیدنِ اتاق دوربینها و چندین سمعک میفهمد که پدرش او را دوست دارد و به قهرمان سکانس پایانی مبدل میشود. پایان بندیِ فیلم هم احتمالِ وجود قسمتِ دومی برای آن را در ذهن متصور میسازد. با همهی اینها، اگر علاقهمند به سینمای وحشت هستید دیدنِ این فیلم خالی از لطف نیست.