سازندهی فیلم تحسینشدهی «باشگاه خریداران دالاس»، این بار با ساخت سریالی روانشناسانه به عرصهی تلویزیون و به شکل اختصاصی به شبکه اچ بی اُو، بازگشته است. ژان-مارک ولی، بعد از تجربهی موفق سریال «دروغ های کوچکِ بزرگ»، دومین کار خود در عرصهی تلویزیون را همچون کار قبلیاش بر اساس اقتباسی از یک رمان ساختهاست. «چیزهای تیز» بر اساس اولین رمان نوشتهی نویسندهی زن آمریکایی، گیلین فلین، ساختهشده است.
ایمی آدامز، بازیگر توانای آمریکایی فیلمهای «اخاذی آمریکایی» و «ورود»، ستارهی نقش اول این سریال است که علاوه بر بازیگری، یکی از تهیهکنندگان این مجموعه نیز هست.
«کمیل پریکر»، روزنامهنگاری است که بعد از درخواست رئیساش مبنی بر نوشتن داستانی براساس قتل دختر نوجوانی که در شهری کوچک به نام «ویند گپ» اتفاق افتاده، مجبور میشود به شهر زادگاهش «ویند گپ» برگردد. دختر نوجوان دیگری در همان شهر گمشده است و این گمان در اذهان به وجود آمده که ممکن است این قتلها زنجیرهای باشند.«کمیل» از مشکلی درونی در رنج است. مشکلی که مربوط به سالهای نوجوانیاش میشود. او به شهر زادگاهش بر میگردد. مادرش که همچنان در همان شهر زندگی میکند زنی به شدت غیرقابل تحمل است. او با مردی به نام آلن ازدواج کرده و«کمیل» خواهر ناتنی نوجوانی به نام «اِما» نیز دارد. او مدت مدیدی را دور از شهر زادگاهش بوده است و حالا با برگشتن به این شهر و در جستجوی سرنخی برای پیدا کردن قاتل، زندگی شخصیاش در زمان نوجوانی را مرور میکند. رفتار کنترلگر مادر و مرگ خواهر کوچکترش در نوجوانی تاثیر زیادی بر او گذاشته است. «کمیل» به عنوان فردی بالغ بعد از گذشت سالها پا به خانهی مادریاش گذاشته است اما هیچچیز تغییر نکرده است. همان مادر محتاط و کنترلگر، همان مردم شایعهپراکن، همان شهر کوچک و حتی همان خیابانها .
با این که سریال، اقتباسی از رمان است اما خیلی پر گفتگو نیست. به عکس، فیلم پر است از تصاویر. شگرد جالبی که در تدوین و کارگردانی این سریال استفاده شده است، برش (کات) از روی شخصیت به چیزهایی است که او در حال فکر کردن به آنهاست. در سرتاسر سریال این موضوع مشهود است. به عنوان نمونه در قسمت اول با نام ناپدید شده، وقتی که «کمیل» در مسیر «ویند گپ» در جاده است، ما تصاویری از او داخل ماشین، جاده و تفکرات او یعنی زمان نوجوانیاش به شکل متناوب میبینیم. یا در جایی دیگر زمانی که «کمیل» در ماشین خودش و روبه روی عمارت مادریاش نشسته تصویر برش میخورد به کاپوت ماشین او که روی آن نوشته؛ کثیف. برش این دو نما به یکدیگر نشان دهندهی نگرانی «کمیل» است. نگرانی از این که مبادا مادرش او را به خاطر کثیفی ماشیناش مورد شماتت قرار دهد.(این البته اشارهای به قسمت بعدی که همین نام را دارد، نیز هست.)
نحوهی روایت فیلم، همچون کنار هم گذاشتن قطعات پازلی است که قرار است در نهایت با تکمیل شدن پازل، ما به هویت قاتل پی ببریم و در عین حال رازی که در گذشتهی «کمیل » است برای ما برملا شود.
این نوع روایت تصویری که به شدت در خدمت محتوای رازو رمز گونه و روانشناسانهی فیلم است، به شدت مخاطب را درگیر خود میکند و اگر مخاطب لحظهای چشم خود را از صفحهی تلویزیون بردارد، قسمتی از پازل را از دست میدهد.
این سریال از آنگونه مجموعههاست که تماشاگر را به شکل فعالی با خود همراه میکند. مطمئن باشید که پس از پایان قسمت اول بیصبرانه منتظر تماشای قسمت بعدی خواهید بود. البته شگردی که شبکهی اچ بی اُو در اکثر سریالهایش بهخصوص «بازی تاج و تخت» استفاده کرده است تا مخاطب را به دیدن قسمت بعدی وادارد، در این مجموعه نیست.در سریال «بازی تاج و تخت» مخاطب به شکلی حرفهای فریب داده میشود. به عبارت دیگر، درست در موقعی که مخاطب انتظار انجام عملی خاص از سمت کاراکتر را دارد، آن قسمت تمام میشود و مخاطب با ذهنیتی ناکامل و البته اگر درست بخواهیم بگوییم فریب خورده، در تب و تاب قسمت بعدی میسوزد. اما اثر ژان-مارک ولی از این قاعده تبعیت نمیکند. لحظه به لحظهی شصت دقیقهی فیلم اهمیت دارد. روابط کاراکترها با یکدیگر اهمیت دارد و نکتهی اصلی این است که این راز و رمز و جذابیت از قرار دادن تکههای روایی فیلم به دست میآید.
موسیقی این سریال از نکات برجستهی آن است. «سوزان جاکوبز» سرپرستی موسیقی این سریال را برعهده گرفته است. او که پیشتر از این جایزهی امی را برای سریال «دروغ های کوچکِ بزرگ» در سال ۲۰۱۷ دریافت کرده بود، در این سریال با ساخت موسیقی رازگونه، جذابیت فیلم را دوچندان کرده است.
«چیزهای تیز» تاحدودی شبیه به فیلمهای ژانر جاده است. از آنجا که در آغاز، «کمیل» سفر خود به «ویند گپ» را با ماشین شخصیاش شروع میکند. در «ویند گپ» هم زمانهایی که او در ماشیناش هست به نسبت زیاد است. این پلانهای جادهایی همراه است با ترانههای مورد علاقه «کمیل»؛ ترانههایی که از گروه «لد زپلین» هستند و به طرز عجیبی با حال و هوای شهر کوچک و دورافتاده «ویندگپ» همخوانی دارند. این جور پلانها به خوبی فضای مُرده و بیروح شهر را نشان میدهد. ما به عنوان مخاطب از درون ماشین تصاویری از شهر میبینم که با ترانهایی همراه است اما هنگامی که پلانها به سمتی میروند که انگار «کمیل» از پنجره به بیرون نگاه میکند، تصاویر شهر با موسیقی سردی همراه هستند که باعث میشود ما به شکل ناخودآگاه، از این شهر متنفر باشیم و به «کمیل» حق بدهیم که سالها دور ازآنجا زندگی کرده است. شهری که مردمش آنچنان سنتی باقی ماندهاند که کوچکترین اتفاقی در شهر کافی است تا همه از آن باخبر شوند. دشواری کار «کمیل» در ارتباط برقرار کردن با این مردم است که انگار در دویست سال پیش زندگی میکنند. مردمی که با اتفاق افتادن قتل در میانشان، حاضرند آن را پنهان کنند تا این که کل دنیا بفهمد در شهرشان چه اتفاقی افتاده است. «کمیل» به عنوان گزارشگر برای پیدا کردن قاتل و همچنین نوشتن داستانش برای روزنامه، سعی در گرفتن اطلاعات از این مردم سردرگم دارد، که باید دید آیا در این راه موفق میشود یا نه.
اگر به داستانهای معمایی و روانشناسانه هستید علاقهمند هستید، دیدن این سریال را به شما پیشنهاد میکنیم. در پایان باید اضافه کرد که این سریال لایههای پیچیدهای از روابط اجتماعی و تقابل سنت و مدرنیته و تفاوت نسلها را داراست، که همین چند لایه بودن مخاطب را به فکر وا میدارد و در عین حال نیز باعث موفقیت آن شده است.