انیمیشن Stitch Head ساخته استیو هادسون، اثری فانتزی و کودکمحور است که بر اساس مجموعه کتابهای گای بِس اقتباس شده و روایتی لطیف از افسانه مشهور فرانکنشتاین ارائه میدهد. فیلم پر از هیولاهای بامزه، چند تم ساده و قابلفهم، و انبوهی از شوخیهای بیآزار کودکانه است. با این حال، همان قدر که چیزی برای تنفر از آن وجود ندارد، نکتهای هم نیست که بتوان آن را تحسین کرد، چرا که با وجود پیام پررنگ درباره «خود دوستی»، فیلم به طرز محسوسی فاقد هویت متمایز است.
در کنار فرانکنشتاین، اثر به وضوح از آثار بیشماری الهام گرفته است: از انیمیشن Hotel Transylvania و فیلم The Greatest Showman گرفته تا فیلم Beauty and the Beast و حتی اشاراتی مستقیم به E.T، فیلم 2001:A Space Odyssey و فیلم Nightmare Alley دارد. هادسون که فیلمنامه را نیز خودش نوشته، نتوانسته فیلم را از میان آثار مشابه متمایز کند؛ حتی در محدوده ژانر «وحشت کودکانه». کودکی که این فیلم را ببیند احتمالاً متوجه این ارجاعات نمیشود، اما همین موضوع با پیام مرکزی فیلم یعنی «خودت باش»، در تضاد است.
انیمیشن Stitch Head به زمان بیشتری برای شناخت خود نیاز دارد
داستان در شهر خیالی انگلستان به نام Grubber’s Nubbin (با جمعیت ۶۶۵ نفر) میگذرد، جایی که فولبرت فریکفایندر (با صداپیشگی راسموس هاردیکر) کارناوال رنگارنگ خود به نام «نمایش عجایب غیرطبیعی» را وارد شهر میکند و یکی از دو ترانه فیلم با عنوان “Are You Ready for Monsters?” را میخواند. اما نمایش او چندان هیجانانگیز نیست و مردم غمزده شهر هم اهمیتی نمیدهند، چون به گفته دختربچهای به نام آربلا (تیا بنن)، آنها از چیزی بسیار ترسناکتر میترسند: قلعه Grotteskew.
در بالای تپه، پروفسور (با صداپیشگی راب برایدن) در آزمایشگاه خود موجوداتی عجیب را با کمک نخستین آفریدهاش، استیچهد (آسا باترفیلد)، به حیات بازمیگرداند. پروفسور از کمکهای او بیخبر است و استیچهد که در افسردگی شدیدی به سر میبرد، تنها خواهان محبت اوست. پروفسور برای جلوگیری از شورش مخلوقاتش، به آنان تلقین میکند که اگر از قلعه بیرون بروند، مردم شهر آنها را خواهند کشت. در همین حال، مادربزرگ آربلا (آلیسون استیدمن) نیز پیام مشابهی را تکرار میکند.
فریکفایندر فرصت تجاری جدیدی میبیند و استیچهد را با وعده شهرت و تحسین مردم فریب میدهد تا به سیرکش بپیوندد. او بدن دوختهشده پسرک را بهعنوان جاذبهای نمایشی به کار میگیرد و از او پول درمیآورد. اما موجودی به نام کریچر (با صداپیشگی جوئل فرای)، آخرین مخلوق پروفسور، تصمیم میگیرد برای نجات «بهترین دوستش» به شهر برود، و در نتیجه درگیری میان هیولاها و مردم آغاز میشود.
فیلم Stitch Head مانند گروه هیولاهایش، بیضرر و ساده است، اما در رسیدن به احساسات مورد نظرش شکست میخورد. بخش زیادی از بار احساسی فیلم بر رابطه میان استیچهد و کریچر استوار است، اما این دو فقط یک روز است که همدیگر را میشناسند. عجیب است که دوستی فیلم بر پایه رابطهای کمعمق بنا شده، در حالی که گزینههای عمیقتری برای ایجاد پیوند وجود داشت. علاوه بر این، خود استیچهد شخصیتی غمزده و کمرمق دارد که به دلیل اجرای صوتی نهچندان تأثیرگذار آسا باترفیلد، چندان به دل نمینشیند.
پیامهای فیلم نیز تا حدی مبهماند. اگر هدف، داستانی درباره پذیرش خود و فردیت است، عجیب است که تمام هیولاها تقریباً شخصیتی مشابه دارند (مهربان، ترسو و سادهدل). اگر قرار است هشدار درباره ترس از «دیگری» باشد، در اینجا آن دیگری کیست؟ استیچهد از سوی فریکفایندر مورد بهرهکشی قرار میگیرد و از سوی پروفسور رها میشود. پس پیام نهایی چیست؟ اینکه فقط باید به خودمان تکیه کنیم؟
از نظر طراحی، فیلم چشمنواز است؛ بهویژه در بخشهایی که در قلعه گوتیک و پرپیچوخم Grotteskew میگذرد. جزئیات ظاهری هیولاها با دقت طراحی شده، اما ای کاش همین دقت در خلق شخصیتهای متفاوت نیز دیده میشد. کودکان خردسال احتمالاً از فضای خیالانگیز فیلم لذت میبرند، اما برای تماشاگران بزرگتر، داستان بیش از حد ساده و شوخیها سطحی است.
در نهایت، استیچهد همچنان در جستوجوی «خودِ واقعی» است، اما ورای ظاهر رنگارنگ فیلم، تصویری نسبتاً تاریک و حتی بدبینانه پنهان شده است. با این حال، حداقل پیام ساده اما مثبت آن باقی میماند: کافی است با صدای بلند اعلام کنید که میخواهید دوست شوید، درست مانند کاری که کریچر انجام میدهد. شاید در جهان Stitch Head همین شجاعت کوچک، بزرگترین اقدام قهرمانانه باشد.

