بچه ها دوست دارند پدرشان غولی باشد همه فن حریف. یک آدم قلم به دست با موهای در شرف ریختن و روحیات خاص و دوری از تفریحات عامه احتمالا چندان هم چیز دندانگیری از آب در نیاید! مجسم میکنم پسرم دارد با یک مشاور در مورد بدشانسیاش در داشتن یک پدر کارنابلد حرف می زند! (کابوسی است برایم این تصویر)
ترس دارم. این ترس از مسوولیت نیست. ترس از کافی نبودن است. اگر برای پسرم کافی نباشم چه؟
در حقیقت با این حجم پیشروی شکم و عقب نشینی مو، احتمالا از آن پدرهای درب و داغانی شوم که بچههایم وسط مراسم اصرار کنند چند قدمی آن طرفتر از من بایستند و در هنگام عکس گرفتنها کمی بیشتر نزدیکتر شوند به پدر دوستشان که از شانس گند ما یا قهرمان المپیک از آب در آمده یا آتش نشان نمونهای، پلیس برگزیدهای، کماندوی ویژهای یا تاجر برجستهای و بنده در هر زمینه ای ۶ بر صفر بازی را در همان نیمه اول وآگذار کرده ام به ایشان!
ترس دارم کمی از این قصهها و مردم عقلشان توی چشمشان است و بچهها از جامعه یاد میگیرند در مورد آدمها از روی ماشین و خانهشان قضاوت کنند. روزنامهنگاری هم همچین راه درست و درمانی برای رقابت مالی با دیگران نبوده. از بد حادثه خودم هم از آن تیپهای قانع کننده نیستم که مثلا روزی، به فرزندم نگاه نافذی بیندازم و یکی از این پندهای اخلاقی در مورد برتر بودن گوهر آدمی نسبت به گوهرهای آدم را «زارررررت» توی قلب بچهام هک کنم. به خودم شک دارم از این عرضهها داشته باشم.
0 نظر
منم پدرم فوت کرده… خدا پدرامون رو بیامورزه…روز پدر هم مبارک اونایی که پدرشون پیششونه.