داشتم لای مطالب فیسبوکم میگشتم که نوشتهای دیدم درمورد نمایشگاه کتاب یکی دو سال قبل. نمایشگاه کتاب بهشتی است برای پیدا کردن کتابهای فروش نرفته سالهای قبل. میروی آنجا کتابی از ویکتور هوگو میخری به ۵ هزار تومان که الان اگر بخواهی چاپ جدیدش را بخری باید سه برابر پول بدهی. کتاب برای چه سالی است؟ ۳ سال قبل! از چخوف کتابی خریدم به دو هزار و سیصد تومان! فهرستش بلند و طولانی است ولی یادم میآید با ۵۰ هزارتومان نزدیک به ۲۰ جلد کتاب خوب از نویسندگان معتبر و درجه یک پیدا کردم. سمت کتابهای جدید مطلقا نمیروم. فقط چاپهای ۹۰ به قبل! شما هم تا نمایشگاه هست همین کار را بکنید. اصلا اسمش را بگذاریم چالش کتابهای ارزان و عکسش را در همین سایت کار کنیم. هر کس در نمایشگاه کتاب عکس بگیرد و برایمان بفرستد منتشرمیکنیم. عکسهای یک تایی و دوتاییتان را بفرستید! کتاب هم داخلش باشدها! نروید کافی شاپ عکس بگیرید!
از اینور عید تا امروز سرم به شدت شلوغ است و از اردیبهشت به اینور بدتر از همیشه. باور کنید در اردیبهشت ماه هنوز یک سریال درست و درمان ندیدهام. هر چه در حال دیدنش بودم را نصفه گذاشتهام کنار! این شل کن سفتکنهای ناگهانیام در فوت و فن هم بابت یک کار سنگینی است که دستم است و پدر… تمام هم نمیشود! تمام شو دیگر آشغال!
( آقا اینجا خانواده نشسته؟)
اول صبحی هیچ چیز بیشتر از یک چای درجه یک تازه دم ایرانی مزه نمیدهد اما امروز ذائقهام میل عجیبی داشت به شیرقهوه دارچینی خانگی. خوبی زندگی در بیابان این است که بغل دستت بهترین کافی شاپ های تهران نیستند که شیرقهوه خوری اول صبح را تبدیل کنی به مناسک آیینی اصلاح صورت و لباس اتو کردن و کراوات زدن و عطر زدن و رفتن برای خوردن یک شیرقهوه دارچینی و پای سیب. همین طوری با لباس خانگی یا با همین لباس جدید تیم ملی که شبیه زیرشلواری خانگی است، سرگاز مینشینی و برای خودت دارچین و قهوه را میریزی داخل شیری که روی گاز دارد برای خودش آرام آرام گرم میشود و همش میزنی و همش میزنی و میروی توی فکر. قهوهای دو رنگ قهوه و دارچین با سپیدی شیر در هم میآمیزند و قاشق رقصان بینشان، یک گرداب کوچک سپید – قهوهای طور درست میکند که آدم از دیدنش همه غمهای دنیا را از یاد میبرد.
با این همه شما اگر خواستید چیز خوبی بخورید، بروید کافه موکا. بالاتر از سینما آزادی.خیابان سینمای آزادی را بروید بالا و عطرفروشیها را رد کنید و سراغ کافه موکا را بگیرید و هر وقت رسیدید بگویید یک قهوه موکای اصل پدر و مادردار با شناسنامه والدین! این رمز من و کافی من آنجاست برای اینکه طرف بفهمد شما از طرف من آمدهاید. جان من بروید تست کنید. از دستتان میرودها!
استاد عمردیاب مشغولند به نغمه سرایی و بنده مشغول فیض بردن از صدای این برادرمان هستم. بخوان برادر. حالا گیر ندهید امر دیاب درست است که نیست. بعد هم به شما چه؟ امر عمر است و عمر امر! باور نمی کنید از آقای شریعتی بپرسید!
بخوان امرجان. بخوان عمر جان! یارو! بخوان که من دارم با صدایت که قربان حبیبی میروی کیف میکنم. ای حبیبی! تو چقدر بدی که این عمر یا امر ما را این همه اذیت میکنی! مرض داری؟ میدانی طرف چقدر کشته مرده دارد؟